پارمیس پارمیس ، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره

دنیای زیبای کودک ما

تولد بابايي

سلام ناناز مامان خوبي عزيزم ديشب كلي جات خالي بود براي بابايي تولد گرفتم همه خونه ما جمع بودن خيلي بهمون خوش گذشت. منم از طرف تو براي بابايي يه كادوي خيلي خوشگل گرفتم كه بابايي كلي ذوق كرد. آخه بابايي خيلي هوامو داره و خيلي حواسش بهم هست يه سره داره هله و هوله ميخره كه من يه موقع هوس چيزي نكنم . منم از طرف تو براش كادو خريدم كه بهش بگم كه من و تو چقدر دوسش داريم. راستي يه چيزه ديگه باباييت شبا تا به جنابعالي شب بخير نگه و بوست نكنه نمي خوابه. خاله صديقه هم همش راه رفت و منو دعوا كرد اين كار و نكن اون كار و نكن بشين و از اين حرفا . خاله صديقه برام باقالي پخته بود آورده بود و ثناي گلم هم يه نقاشي خوشگل با يه عرو...
1 خرداد 1390

اولين آزمايشات بعد از بارداري

سلام ني ني پنجشنبه با بابايي رفتيم من اولين آزمايشات بارداري رو انجام دادم و ايشالا هفته ديگه جوابش مياد و ميبرم به دكتر نشون ميدم اميدوارم كه همه چيز خيلي خوب پيش بره. از اوضاع و احوال خودم بايد بگم كه خدا رو شكر بد نيستم فقط خيلي بي اشتها شدم . مامان جون منصوره كه بيچاره همش سعي ميكنه هرچي من دوست دارم درست كنه و منم سعي مي كنم بخورم ولي اصلا اشتها ندارم. خاله سپيده پنجشنبه كلي زحمت كشيده بود برام شله زرد درست كرده بود آخه من شله زرد خيلي دوست دارم و خاله سپيده گلت هم كلي بهم حال داد و برام شله زرد پخت واي نميدوني چه شله زرد خوشمزه اي بود. تازه يه چيز ديگه هم بگم خاله سپيده خيلي هواتو داره تا من تكون مي خورم يه كاري...
22 ارديبهشت 1390

اولين معاينه بعد از بارداري

سلام خوشمل مامان ديروز بالاخره رفتم دكتر و خيالم حسابي راحت شد البته بايد بگم كه با يك هيات همراه رفتم دكتر مامان منصوره و بابا مسعود و خاله سپيده و من و بابايي همگي باهم ديروز اولين سونوگرافي رو دكتر انجام داد و من هيجان انگيز ترين لحظه عمرمو تجربه كردم وقتي كه تو رو توي دلم  ديدم كلي ذوق كردم و خدا رو شكر كردم كه بهم اين لياقتو داده كه از اين لحظات لذت ببرم واي خيلي خوب بود وقتي مي ديدم كه توي شمكم قلبت تند تند ميزنه حسابي كيف كردم دكتر هم از وضعيتم راضي بود و گفت خدا رو شكر همه چيز خوبه دارم لحظه شماري مي كنم براي اينكه توي بغلم بگيرمت عزيزم مواظب خودت باش عشق مامان ...
19 ارديبهشت 1390

وقت دكتر

سلام گلم ديروز بالاخره وقت دكتر گرفتم ولي خيلي دير بهم وقت داد واسه يكشنبه 18/02/90 ساعت 2 بعدازظهر نميدونم دوشنبه كه برم دكتر سونوگرافي ميكنه يا نه؟ صداي قلبتو ميشنوم يا نه؟ خلاصه كه كلي ذوق دارم كه ببينم داري چيكار ميكني تو  دل ماماني؟ مطمئن بشم كه حالت خوبه خوبه تا يكشنبه هيچ كاري از دستم بر نمياد به جز صبر كردن ماماني و بابايي خيلي دوست دارن و عاشقتن ...
13 ارديبهشت 1390

شيريني مامان و بابا شدن و عمو نعمت

سلام عشقم من و بابايي به همه قول داديم كه شب ببريمشون عمو نعمت (يه بستني فروشي توي شهران كه خيلي معروفه)  و به همه شيريني بديم منم زنگ زدم به دايي سامانت كه بياد دايي سعيد و خاله سپيده و دايي عباس خودم هم خونمون بودم به همراه مامان بزرگ گلت شب همگي رفتيم بستني خورديم جات خيلي خالي بود عروسكم گفتم الان بستني  ميخورم يخ مي كني تو دلم خلاصه كه به من و بابايي خيلي خوش گذشت  فكر كنم كه به بقيه هم خوش گذشت راستي امشب عمو رضا دو تا گل خيلي خوشگل براي من و باباييت  گرفته تازه خاله سپیده امسال عیدی برات یه سرهمی خوشگل خریده بود اون موقع تازه نمیدونست که تو توی دلمی چون توي سال خرگوش به دنيا مياي من و ب...
12 ارديبهشت 1390

خبر ني ني دار شدنمون به خانواده بابايي

سلام ني ني امشب بابايي يه جعبه شيريني گرفت كه به مامان بزرگت (مامان ِبابايي) بگيم كه ني ني دار شديم باباييت همه رو جمع كرد خونه عمو داوود  همه اونجا بودنن  مامان بزرگ،عمه نازي با سميرا و هانيه،  عمو داوود و زن عمو پريسا با ريحانه تپل، هديه و امير . بعد با هم رفتيم و به مامان بزرگ گفت كه  دوباره داره نوه دار ميشه همشون خيلي خوشحال شدن و كلي ذوق كردن بله خوب عروسك من قرار به دنيا بياد الهي كه مامان فداش بشه ...
12 ارديبهشت 1390

1 ساعتي كه اندازه 1 سال گذشت

سلام عشقم الان كه دارم اين مطلب و مي نويسم ديگه مطمئنم كه  صاحب ماه ترين ني ني دنيا شدم عشقم خوش اومدي به زندگي من و بابايي بيصبرانه منتظرم كه در آغوش بكشمت عزيزم امروز 55 دقيقه توي آزمايشگاه مسعود منتظر بودم كه جواب آزمايشم آماده بشه  از استرس ديگه قلب درد گرفته بود آخه سرور آزمايشگاه خراب شده بود و تمام آزمايشگاه بهم ريخته بود خاله خوشگله و مامان بزرگ گلت هم هي زنگ ميزدن خلاصه بعد يك ساعت كه منتظر بودم  راس ساعت 6:10 دقيقه  بعد از ظهر بالاخره جواب آزمايشو دادن  منم بدو بدو زنگ زدم به خاله و بابا بزرگ و مامان بزرگ و خاله صديقه اونقدر ذوق كرده بودم كه عين ديوونه ها تو خيابون مي خ...
12 ارديبهشت 1390